الهام مهدیزاده | شهرآرانیوز؛ پیوند عاشقانهای در گلزار شهدا، آن هم در قطعه شهدای فاطمیون. سفرهای ساده و زیبا؛ قرآن، نقل و نبات و گلاب. شهدا، میهمانان ویژه مراسم. جمع زیادی به حسینیه بهشترضا (ع) آمده بودند و جای سوزنانداختن نبود. بخشی از جمعیت، بیرون از حسینیه، درانتظار یک اتفاق شیرین بودند.
چشمهای زائران اهل قبور، آن روز، شاهد شروع یک عاشقانه از میانه گلزار شهدا بود. خیلیها زیر لب زمزمه میکردند و دعا برای خوشبختی عروس و داماد، خوشبختی جوانها. مراسم عقد نزدیک مرقد شهید محمد امینی، برادر عروس، چیده شده بود. خطبه را مدیرکل بنیاد شهید خواند. عروس و داماد قرآن خواندند. با هربار خطبه که خوانده میشد، داماد بیشتر از پیش، بیتاب و بیقرار برای شنیدن بلهای شیرین بود. با قرائت چهارمینبار خطبه عقد و با یک بله شیرین، زندگی مشترک میشود، شروعی از قطعه شهدا.
خبر خوش مراسم عقد این زوج جوان، درست دو روز بعداز ماجرا رسانهای شد. با پیگیری از سازمان فردوسها، شماره تلفن عروسخانم را که خواهر شهید محمد امینی است، پیدا میکنیم و در منزل شهید قرار میگذاریم تا موضوع مراسم عقدشان را از زبان خانواده بشنویم. راهی منزل شهید در خیابان طبرسیشمالی میشویم. بعد از اینکه زنگ منزل به صدا در میآید، مادر شهید با چهرهای گرم و مهربان به استقبالمان میآید. وارد خانه میشویم.
بوی چای تازهدم همه فضای خانه را گرفته است. فاطمه، عروسخانم، همراه مادرش برای ریختن چای به آشپزخانه میرود. تا آمدن فاطمه و مادرش، فرصتی است برای دیدن عکسهای شهیدامینی که روی دیوار و میز خاطره گذاشتهاند؛ چهرهای جوان و خندان با چشمهایی نافذ که گویی حرفهای بسیار دارد. روی میز دیگری نیز که کنج دیگر اتاق گذاشتهاند، چند عکس از پسر شهید خانواده، شهید محمد امینی، و سردار سلیمانی گذاشتهاند. ویترین داخل اتاق هم بهجای دکوریهای مرسوم، رنگوبوی شهادت دارد و در آن، چند چفیه و کولهپشتی گذاشتهاند. مادر خانواده میگوید این چفیهها و کوله، متعلقبه شهید است
صحبت را عروس خانم شروع میکند. فاطمه همان عروس دهه هشتادی است که مراسم عقدش را در گلزار شهدای فاطمیون بهشت رضا (ع) برگزار کرده است. روسری گل دار زیبایی با گلهایی یاسی رنگ به سر کرده است. روسری را با گیرهای زیبا و به سبکی جدید بسته است؛ سبکی که کمتر میان دهههای قبلی مرسوم بود. چادر نباتی رنگ روز عقدش را به سر کرده است و با وقار چای میآورد. فاطمه روایتش را درباره علاقه خواهر وبرادری شروع میکند. میگوید: من دو برادر به اسم علی و محمد که از من بزرگ ترند، دارم. من متولد ۸۰ هستم و محمد متولد ۷۷ بود.
محمد وقتی شهید شد، هجده سال داشت. راهی که برادرم رفته، برای من به عنوان خواهر شهید، عزیز است. روزی که خبر شهادتش را بعد از یک سال وهشت ماه بی خبری به ما دادند، عاشورا بود. محمد عاشورا و امام حسین (ع) را خیلی دوست داشت و برای من جالب بود که خبر شهادتش هم عاشورا به دستمان رسید. پیکر محمد هم دهه فاطمیه به ایران برگشت و تشییع شد. لحظه خاک سپاری و حتی الان، وقتی سر قبر محمد میروم، میگویم: محمد جانم! داداش گلم! شهادت نوش جانت. تو آبرو و لیاقت خانواده ما هستی.
حرفهای فاطمه برای مادر، داغ جوانی را که از دست داده است تازه میکند. همان طور که آرام به صحبتهای دخترش گوش میکند، اشک میریزد. فاطمه متوجه بغض شکسته و داغ تازه شده مادرش میشود؛ «من هیچ وقت نمیتوانم مادرم را درک کنم. حق دارد. غم جگرگوشه آن قدر سنگین است که با هیچ چیزی قلب مادر را آرام نمیکند. غم محمد چنان برای مادرم سخت بود که با وجود جوانی، این طور شکسته شده است.»
مادر اشکهای نشسته بر گونه اش را با دست پاک میکند؛ «ببخشید؛ قلبم آرام و قرار ندارد. از زمان شهادت محمد تا الان شش سال گذشته، اما برای من هنوز تازه است. فاطمه از یک سال و هشت ماه بی خبری ما گفت، یاد آن روزها افتادم. هرروز تا بنیاد شهید میرفتم و میگفتم شاید خبری از او داشته باشند. اما خبری نشد که نشد، تا روزی که گفتند محمدم شهید شده است.»
بدون ردو بدل شدن کلامی، نگاه غم بارش را به گلهای قالی میدوزد. بعداز مکث کوتاه چند ثانیه ای، با جملهای متفاوت، بحث را عوض میکند؛ «چای سرد شد!»
با خوردن چای و شکلات، صحبت فاطمه میرسد به روزهای بعداز شهادت برادر. فاطمه میگوید: بعد از شهادت محمد، نگاه و توجه ام به سمت وسوی دیگری رفت و دنیا برایم رنگ وبوی دیگری گرفت. مراسم شهدا هر جا برگزار میشد، شرکت میکردم. کتابهای زندگی شهدای مدافع حرم، بخشی از زندگی روزمره ام شده بود؛ قصه دلبری، یادت باشد، ابوباران، راض بابا و....
فاطمه به اتاق روبه رو اشاره میکند: داخل اتاقم، کتابخانه کوچکی دارم. الان اگر نگاه کنید، چند کتاب بیشتر داخل کتابخانه ندارم، چون همه کتاب هایم را به هم سن وسال هایم امانت میدهم تا بخوانند. به عنوان یک دهه هشتادی دوست دارم برای ایران و جوانهایی که از خون خود گذشتند، کاری کنم.
حرف هایش را با یک نکته ادامه میدهد: نسل دفاع مقدس با نسل مدافعان حرم، یک تفاوت دارد، آن هم اینکه مدافعان حرم همه جوانهای دهه هفتادی بودند؛ جوانهایی که روایت حضورشان در جنگ برای هم سن وسالهای من جذاب است. برای همین کتابهای من بیشتر درباره مدافعان حرم است.
از میان کتابهایی که خوانده است، کتاب «یادت باشد» را خیلی دوست دارد. با شوق و ذوق درباره این کتاب و روایت خواندنی همسر شهید حمید سیاهکلی میگوید: این کتاب روایت یکی از شهدای مدافع حرم است؛ یک عاشقانه شیرین. وقتی کتاب را میخواندم، دعا میکردم خدا برای من نیز چنین مقدر کند. زندگی چقدر میتواند زیبا و عاشقانه باشد، آن قدر شیرین که عهد زندگی مشترکشان را در لحظه اذان ببندند. زندگی مشترک شهید حمید سیاهکلی بسیار کوتاه است، اما روایتش شیرینی خاصی دارد، شیرینیای که شاید برخی زوجها با وجود سالها زندگی در کنار هم، طعم آن را متوجه نشوند.
او ادامه میدهد: سالها در حوزه ترویج فرهنگ شهادت به اندازه توانم فعالیت کردم. بعد از شهادت برادرم نذر کرده بودم که من هم به عنوان یک خواهر شهید، سهمی در نذر فرهنگی داشته باشم؛ به همین دلیل کتابهای خاطرات خانوادههای شهدای را میخرم و به دوستانم امانت میدهم تا آنها از زندگی هم نسلیهای خودشان آگاه باشند. خیلی از دوستانم به من گفته اند که با خواندن این کتابها نگاهشان به زندگی تغییر کرده است. البته این کار، فقط یک بخش از نذر فرهنگی من بود. یکی از آرزوهایم این بود که زندگی مشترکم را کنار گلزار شهدا شروع کنم و با این کارم، مسیر جدیدی برای ترویج فرهنگ شهادت بگشایم و خدا را شکر که چنین شد.
ادامه صحبت فاطمه، روایت آشنایی او و همسرش است؛ «چندسال بعد، برادر بزرگ ترم به نروژ رفت و همه امید مادرم به من بود. هر زمان خواستگاری میآمد، دست ودلم میریخت. چند نفر از اقوام که کانادا زندگی میکردند، برای خواستگاری پا پیش گذاشتند، اما همان اول کار رد کردم. قبل ازدواج، غرق کارهای حوزه فرهنگی بودم. چندباری با کاروان راهیان نور همراه شدم و به قم رفتم. در یکی از این سفرها موضوع ازدواج مطرح شد و یک از خواهران شهید، از من خواست خواستگارها را بی دلیل رد نکنم. تصمیم گرفتم همه چیز را به خدا و مادرمان، حضرت زهرا (س)، بسپارم. از حضرت زهرا (س) خواستم در حقم مادری کند و دستم را بگیرد.
فاطمه ادامه میدهد: همان روزها یکی از خواهران شهید، موضوع خواستگاری یکی از دوستانش را مطرح کرد. این طور گفت که دوستش بیشتر از چندماه است که قصد مطرح کردن خواستگاری از من برای برادرش را داشته، اما به دلیل اینکه ساکن سرخس هستند و شنیده بودند من جواب به خواستگار راه دور نمیدهم، تعلل کرده اند. با نصحیتهای این خواهر شهید، خانواده آنها از سرخس راهی مشهد شدند. تا قبل از آمدن با خودم میگفتم: من و ازدواج؟ محال است! وقتی آمدند، کل صحبت ما ۹ دقیقه طول کشید. برای خودم عجیب بود که برای گفتگو درباره آینده به ۹ دقیقه رضایت داده بودم. حالم جور دیگری بود. انگار این بار دلم به «نه گفتن» فوری راضی نبود.
از طرفی برای «بله گفتن» هم تردید داشتم. قرار شد گفت وگوهایمان ادامه پیدا کند. آن روزها توسلم به برادر شهیدم و دیگر شهدای مدافع حرم بود. چندباری به گلزار شهدای فاطمیون رفتم و از شهدا خواستم کمکم کنند. همه چیز به سرعت پیش رفت و بعد از یک ماه از آشنایی ما و خانوادهها قول و قرار مراسم عقد گذاشته شد. روایت فاطمه به قول و قرارهای روز عقد میرسد؛ «خواهر همسرم از من درباره محل مراسم عقد پرسید و گفت دوست دارم مراسم کجا برگزار شود. گفتم ترجیح میدهم که مراسم در جوار گلزار شهدای فاطمیون باشد.»
فاطمه خانم میگوید: همه چیز خیلی سریع پیش رفت. قرارومدارها برای برگزاری مراسم عقد گذاشته شد. دوستم همراه خواهر داماد سفره عقدی آماده کردند؛ سفرهای زیبا و ساده. مسئولان سازمان فردوسها نیز ما را همراهی کردند و سفره در جوار مزار فاطمیون چیده شد. تصمیم گرفتیم مراسم عقد را ظهر برگزار کنیم تا مزاحم خانوادهها در بهشت رضا (ع) نشویم.
لحظهها برای من به سرعت برق وباد میگذشت. تا خودم را دیدم، متوجه شدم که پای سفره عقد نشسته ام. برای رسم قندساییدن روی سر عروس و داماد، پرچم سرخ امام حسین (ع) را بالای سرمان گرفتند. سایه پرچم امام حسین (ع) انگار به من قدرت داد که با اطمینان به یک عمر زندگی مشترک بله بگویم.
خطبه را مدیرکل بنیاد شهید قرائت کرد. آن قدر درگیر دعا بودم که متوجه نشدم قرائت خطبه به چهارمین دفعه رسید. بله را که گفتم، اذان ظهر گفته شد. این برای من جذاب بود که همان طور که میخواستم شد؛ شروع زندگی با شروع اذان. وقتی خطبه تمام شد و سرم را بلند کردم، متوجه جمعیتی شدم که داخل حسینیه بودند. بعد از مراسم عقد دوستانم به من گفتند که به جز حسینیه، جمعیتی بیرون حسینیه بودند. علاوه بر مردم، خانواده شهدا و مادران شهدای بسیاری نیز برای مراسم عقد آمده بودند؛ مادر شهید تقی پور نیز در این مراسم بود.